و اینک عشق

دزدیده چون جان می‌روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می‌روی، بی من مرو، ای جان جان، بی تن مرو

وز چشم من بیرون مشو، ای شعله تابان من 

هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

بی پا و سر کردی مرا، بی خواب و خور کردی مرا

سرمست و خندان اندرآ، ای یوسف کنعان من

+نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:ای یوسف کنعان من,یوسف کنعان,مولانا,شعر عاشقانه مولانا,ساعت20:0توسط بنجامین پرند | |

نه مرادم نه مریدم

نه پیامم نه کلامم

نه سلامم نه علیکم

نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم

نه فرستادۀ پیرم

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی

به تو سر بسته و در پرده بگویــم

تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را

آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جُزئی

نه که چون آب در اندام سَبوئی

تو خود اویی بخود آی

تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و

بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی

و گلِ وصل بـچیـنی....

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:مولانا,شعر عاشقانه مولانا,شعر عاشقانه,ساعت19:38توسط بنجامین پرند | |