و اینک عشق

دزدیده چون جان می‌روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می‌روی، بی من مرو، ای جان جان، بی تن مرو

وز چشم من بیرون مشو، ای شعله تابان من 

هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

بی پا و سر کردی مرا، بی خواب و خور کردی مرا

سرمست و خندان اندرآ، ای یوسف کنعان من

+نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:ای یوسف کنعان من,یوسف کنعان,مولانا,شعر عاشقانه مولانا,ساعت20:0توسط بنجامین پرند | |

خداحافظ عزیز من حلالم کن زمین گیرم

 نمیدانم چه تاریخی ولی یک روز میمیرم

نمی خواهم دلت تنگ غروب خسته ام باشد

اگر حتی جوان مردم بگو پیش خودت پیرم

حلالم کن اگر روزی شبی یکوقت ناغافل

تو را رنجانده ام از خود نگو که از تو دلگیرم

چه شبهایی که عشق تو نمک پاشیده بر زخمم

من از غریبی ها ، از عشق از زندگی سیرم

اگر مردم شدم یک روح سرگردان و آواره

غروب هرشب جمعه سراغی از تو میگیرم

شدم مجنون نمیدانم تو هم لیلی من هستی

سکوتی تلخ .... میدانم جوابم را نمیگیرم

یقین دارم وفاداری ولی باز من میترسم

از اینکه ناگهان روزی بگویی از تو هم سیرم

خداحافظ نگاهم کن همین یک لحظه آخر

نمی دانم چه تاریخی ولی من بی تو میمیرم

+نوشته شده در پنج شنبه 29 بهمن 1390برچسب:خداحافظ,غروب,عشق,ساعت10:7توسط بنجامین پرند | |

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید

چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دام های روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم

مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشی
می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ، درد ساکت زیبایی
سرشار ، از تمامی خود سرشار
می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد ، پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفس هایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ، به همهمه ی در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوس ها را 
می خواهمش دریغا ، می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ، شکیبایی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ، شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان
 

+نوشته شده در چهار شنبه 28 بهمن 1390برچسب:شب,هوس,خواب,ستاره,ساعت19:39توسط بنجامین پرند | |

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:

آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم

من فکر می کنم

هرگز نبوده  قلب من

این گونه

گرم و سرخ:

احساس می کنم

در بدترین دقایق این شام مرگزای

چندین هزار چشمه خورشید

در دلم

می جوشد از یقین؛

احساس می کنم

در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می روید از زمین.

آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز

در برکه های آینه لغزیده تو به تو!

من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛

از برکه های آینه راهی به من بجو!

من فکر می کنم

هرگز نبوده

دست من

این سان بزرگ و شاد:

احساس می کنم

در چشم من

به آبشر اشک سرخگون

خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم

در هر رگم

به تپش قلب من

کنون

بیدار باش قافله ئی می زند جرس.

آمد شبی برهنه ام از در

چو روح آب

در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه

گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:

آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!


+نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,ساعت21:35توسط بنجامین پرند | |

آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،                     

که به آسمان بارانی می اندیشید

و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود

و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.

+نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت21:34توسط بنجامین پرند | |

پرویز
جواب دادن به نامه‌ی تو خصوصا به مطالبی که در آن نگاشته‌ای برای من تا اندازه ای سخت و مشکل است. تو از آنجا که درس حقوق خوانده ای از خودت مثل یک وکیل مدافع دفاع می‌کنی و سعی داری در نامه‌های من نقاط ضعفی بیابی و آن‌ها را دستاویز قرار دهی و مرا اذیت کنی و در ضمن خودت را بی‌تقصیر جلوه دهی. اول باید بگویم که اینجا دادگاه نیست و تو هم متهمی ‌نیستی که برای تبرئه خودت احتیاج به این همه دلیل و برهان داشته باشی و من هم قصد محکامه‌ی تو را ندارم فقط چیزی که هست تو نتوانسته ای مقصود مرا از به کار بردن (شیرینی مفصل ازته قلب) درک کنی تو فکر کرده ای که من هم مثل تمام دختران تشنه‌ی کلماتی هستم که جز گمراه کردن روحم ثمره و نتیجه ای ندارد.
 پرویز... اصلا من چرا تو را دوست دارم؟ آیا دختری در پی عشق می‌رود که با هیجان و نوازش مصنوعی توام باشد و آیا دختری که در عشق فقط کلمات بی‌معنی و تعریف‌های خالی از حقیقت را هدف قرار می‌دهد هرگز نسبت به تو محبتی پیدا خواهد کرد و ایا اگر من دارای چنین صفاتی بودم و از تو همین توقع‌ها را داشتم می‌توانستم تا به حال با تو این قدر صمیمی‌و وفادار باقی بمانم و این قدر در قلبم نسبت به تو محبت داشته باشم. در صورتی که تو از تیپ مردانی نیستی که مورد پسند این گونه دختران قرار می‌گیرند. نه. من هیچ وقت مقصودم از نوشتن این کلمات این نبود که تو را وادار کنم از من تعریف کنی در صورتی که وجود فوق العاده‌ای نیستم  و هرگز از تو نخواستم که با کلمات دروغ حس نخوت و غرور طبیعی مرا اطفا نمایی.
پرویز... تو همه جا و حتی در مرحله‌ی عشق هم می‌خواهی از درسهایی که خوانده ای استفاده کنی. به من چه مربوط است که تو حقوق‌دان ماهری هستی. من وقتی همه‌ی قلب و روح و احساساتم را به تو تقدیم کرده ام طبعا از تو توقع محبت و صمیمیت بیشتری دارم و وقتی نتوانستم تو را ببینم و در حرکات و رفتار تو این محبت را بیابم از تو خواهش می‌کنم که آن را در نامه‌هایت منعکس کنی و تو در اینجا خیلی اشتباه کرده ای. 
 من هرگز نخواسته ام که تو در نامه ات از موی و روی من تعریف کنی یا اگر دامنه‌ی فکرت وسیع تر باشد قد مرا به سرو یا به آسمان خراش‌های آمریکا تشبیه نمایی. اصلا اگر تو دارای چنین صفتی بودی ممکن نبود بتوانی با این قدرت و نفوذ در قلب من حکمفرمایی کنی.من از مردی که سعی دارد روح ساده ی دختری معصوم را با کلمات فریبنده و اغوا کننده‌ی خود گمراه سازد متنفرم. من تو را برای این دوست دارم که متملق و گزاف گو نیستی. من تو را برای این دوست دارم که هرگز تا به حال از من تعریفی نکرده ای و با این تعریف وسایل انحراف فکر و عقیده‌ی مرا فراهم ننموده ای. آن وقت پرویز... ایا تو فکر می‌کنی من که فقط فریفته‌ی پاکی و نجابت ذاتی و صداقت و راستگویی تو شده ام می‌توانم از روش مبتذل و پیش پا افتاده‌ی عشق‌های امروز یعنی عشق‌هایی که با کلمات و نجابت به پایان می‌رسد پیروی کنم ؟ من که شرافت و آبرویم را بیش از همه چیز دوست دارم...
پرویز... تو هنوز نتوانسته ای مقصود مرا از نوشتن این کلمات درک کنی. تو نمی‌توانی تصور کنی که من چه قدر و تا چه اندازه احتیاج به محبت دارم.من در زندگی خانوادگی هیچ وقت خوشبخت نبوده ام و هیچ وقت از نعمت یک محبت حقیقی برخوردار نشده ام. شاید این حرف من تا اندازه ای برای تو عجیب باشد. ولی اگر می‌دانستی باور می‌کردی. یک دختر جوان آن هم دختری که هیچ وقت پابند تجمل و تفریح و زرق و برق نیست وقتی ازطرف خانواده، از طرف پدر، مادر، خواهر و برادر خود محبتی ندید وقتی در میان آنان کسی نبود تا بتواند به فکر و احساسات و تمنیات روح و دل او وقعی گذراند طبعا وقتی کسی را پیدا کرد که همه ی آرزوهای خود را در وجود او منعکس و متمرکز دید به یک باره همه ی محبت و همه ی علاقه ی خود را به پای او خواهد ریخت و از خلال محبت و عشق او محبت‌های دیگری جست و جو خواهد کرد. محبت‌هایی که از آنها محروم بوده یعنی محبت مادر مهر پدر عشق برادر و علاقه ی خواهر...

پرویز... من همان طوری که برای تو شرح دادم در زندگی خانوادگی زیاد خوشبخت نبوده و نیستم. من مادر را دوست دارم ولی مادر من هرگز نتوانسته و نخواسته است برای من به راستی مادر باشد. پرویز... من امروز چرا باید پنهان از او نامه‌های تو را دریافت کنم؟ چرا؟ مگر مادر نباید تنها رازدار و محرم اسرار دخترش باشد مگر من نباید همه‌ی غم‌ها و رنج‌های درونم را با مادرم درمیان گذارم ؟ ولی مادر من هرگز با آن محبت و صمیمیتی که من آرزو می‌کنم با من روبه رو نشده و سعی نکرده است به اسرار دل من آشنا شود. من پدرم را دوست دارم. ولی پدر من کجا می‌تواند و فرصت می‌کند به دختر جوانش توجهی داشته باشد و در چه موقع وظیفه‌ی پدری خود را نسبت به من انجام داده است‌؟ مگر پدر نباید راهنمای فرزندش باشد؟ من به برادرانم علاقه دارم ولی آنها جز آزار دادن من و جز فراهم کردن وسایل ناراحتی من کار دیگری  نمی‌توانند انجام دهند آنها هیچ وقت با من صمیمی‌و یک دل نبوده و نیستند فقط من در میان افراد خانواده خودمان خواهرم را می‌پرستم زیرا او همیشه و در همه حال برای من حامی‌ و پشتیبان فدکاری بوده است. به جز خواهرم هیچ کدام از آنها به وظیفه ی خود آشنا نیستند و آن روح صمیمی‌که باید در میان افراد یک خانواده حکمفرما باشد در میان ما نیست  و من مسلما با این وصف نمی‌توانم خوشبخت باشم و از نعمت محبت‌های پاک و بی شائبه برخوردار گردم. 
می‌دانی از تو چه می‌خواهم ؟... یک محبت بزرگ، یک عشق سرشار، من از تو می‌خواهم که با محبت خود به محرومیت‌های من در زندگی پاسخ دهی من در محبت تو محبت مادر، مهر پدر و علاقه ی خواهر و برادر را جست و جو می‌کنم.  من از تو می‌خواهم در عین این که محبوب من هستی مثل پدر راهنمای من مثل مادر رازدار من و مثل خواهر تسلی دهنده ی من باشی. پرویز... من هرگز از او نخواسته ام که در قالب کلمات فریبنده این محبت را آشکار سازی مقصود من از به کار بردن کلمه ی شیرین این نبوده است. تو سراسرنامه ات را با جمله ی تو را دوست دارم و غیره پر سازی. نه... پرویز... تو اشتباه می‌کنی... روح من تشنه ی محبت است. ایا یک نامه ی کوتاه یک نامه ی پراز دلیل و منطق می‌تواند روح تشنه ی مرا سیراب  کند ؟ و ایا اگر تو به جای من بودی و با این شدت دوست می‌داشتی چنین خواهشی از طرف نمی‌کردی.
نامه ی تو هرطور باشد برای من خواندنی‌ست ولی اگر جوابی به محرومیت‌های روحی من داده باشی تصدیق کن که خواندنی تر خواهد بود و من به هنگام مطالعه‌ی آن احساس خواهم کرد که تو می‌توانی همه چیز من باشی و تو می‌توانی روح سرکش و محروم مرا تسلی دهی.
پرویز... تو اشتباه می‌کنی... تو تصور کرده ای من از خواندن نامه ای که سراپا نصیحت و راهنمایی باشد گریزانم و دلم می‌خواهد تو فقط نامه ات را به توصیف موی و روی من اختصای دهی. چه فکر باطلی. نه هرگز این طور نیست. تو مقصود مرا درک نکرده ای و من مجبورم از این به بعد هر کلمه ای که می‌نویسم یک صفحه را فقط به معنی کردن آن کلمه اختصاص دهم.
 تو هنوز مرا شما خطاب می‌کنی... من حرفی ندارم... واین را به حساب تربیت تو می‌گذارم... پرویز دیگر بقیه‌ی مطالب نامه‌ی تو جوابی ندارد و من جز این که رضایت بی پایانم را از طرز نوشتن نامه ی اخیرت اظهار کنم حرف دیگری ندارم قلمم هم شکسته است. می‌بینی که با چه خط بدی برای تو نامه می‌نویسم... تقصیر قلم است نه من.
کارت پستال قشنگی را که برایم فرستاده بودی دریافت کردم. از سلیقه‌ی تو از ذوق تو و از تبریکی که به من گفته بودی یک دنیا تشکر می‌کنم پرویز... چرا نوشته ای که به وضع فعلی زیاد امیدوار نیستی. مگر به من و عشق من اعتماد نداری و نمی‌توانی باور کنی که من به خاطر تو حاضرم از همه چیز چشم بپوشم و سعادت زندگی در کنار تو را به دنیایی ترجیح می‌دهم و غیر ممکن است زندگیم را جز با تو با دیگری  پیوند دهم. به اینده امیدوار باش و همیشه به خاطر خوشبختی که انتظار ما را می‌کشد فعالیت کن. مطمئن باش ما در کنار یکدیگر زندگی خیلی خوب خیلی ساده خیلی قشنگ خیلی شیک خیلی بدیع خیلی ارزان و خیلی (متنوع) خواهیم داشت. پرویز افسوس که ریاضی دان نیستم اگرنه از فرمول انتهای نامه‌ی تو غلط می‌گرفتم به عقیده‌ی من بهتر بود نامه ات را با یک بسم الله الرحمن الرحیم شروع می‌کردی تا در میان ابتدا و انتهای آن تناسبی برقرار باشد. 
پرویز... من آن شب یک ساعت به تو سفارش کردم که اسمت را روی پاکت ننویس آن وقت تو با آن اسم کذایی و آن خطی که کاملا معلوم بود که خط توست و همه هم فهمیدند، نزدیک بود آبروی مرا ببری.این دفعه برای کاغذ تو یک پاکت خودم نوشتم و فرستادم. اسم تو جواد شریعتی است ولی فراموش نکن که این اسم مستعار فقط به پاکت تعلق دارد نه به کاغذ آن و تو دیگر احتیاج نداری زیر نامه ات را هم اسم مستعار بگذاری. اسم خودت را بنویس من اسم خودت را بیشتر دوست دارم پاکت را حتما سفارشی کن.چون اگر این کار را نکنی حتم دارم که این دفعه مامانم پاکت را باز کند و آن وقت نتیجه را خودت حدس بزن.
 پرویز... سیروس به من می‌گفت که به تو بگویم اگر میل داشته باشی می‌توانی نامه‌هایت را شخصا به اداره‌ی ترقی ببری و به دست او بدهی و نامه‌های مرا از او دریافت داری. به عقیده ی من این طریق خیلی خوب است چون گذشته از این که خطری ندارد بین تو و سیروس هم صمیمیتی و رفاقتی ایجاد می‌شود که بی فایده نیست. عقیده‌ی تو را نمی‌دانم ولی اگر این روش را نمی‌پسندی حتما باید نامه ات را سفارشی کنی فراموش نکن... اسمت هم جواد شریعتی است.
 سپرویز... خیلی نوشتم دیگر خسته شدم ولی یک موضوع کوچک مانده و آن این است که می‌خواهم از فرمول ریاضی تو استفاده کنم و نامه ام را با آن به پایان برسانم (بدت نیاد و زیاد هم به خودت مغرور نشوی و نگویی که من چه قدر ریاضی دان ماهری هستم) من به موقعش از تو خیلی ماهرتر می‌شوم و می‌توانم ادعا کنم که تو در آن موقع نمی‌توانی بین من و خانم دبیرمان تفاوتی قائل شوی.
پرویز من تو را.... برابر دنیا دوست دارم و... برابر کرات سماوی می‌پرستم و ستایش می‌کنم.
 خداحافظ تو
 فروغ
21/4/1329

+نوشته شده در سه شنبه 15 بهمن 1390برچسب:فروغ فرخ زاد,نامه عاشقانه,,ساعت19:29توسط بنجامین پرند | |

تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
 

+نوشته شده در دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:تنها,عشق,عاشق,فریدون مشیری,شعر,شعر عاشقانه فریدون مشیری,ساعت19:52توسط بنجامین پرند | |

نه مرادم نه مریدم

نه پیامم نه کلامم

نه سلامم نه علیکم

نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم

نه فرستادۀ پیرم

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی

به تو سر بسته و در پرده بگویــم

تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را

آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جُزئی

نه که چون آب در اندام سَبوئی

تو خود اویی بخود آی

تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و

بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی

و گلِ وصل بـچیـنی....

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:مولانا,شعر عاشقانه مولانا,شعر عاشقانه,ساعت19:38توسط بنجامین پرند | |

 

به چشمان یک زن بنگر

تا امید را بیاموزی!

که چگونه یک دهه

بعد از انکه در محاصره پدر و برادر

 خطابه اطاعت را از بر میخواند

باز هم به پا میخزد و از پنجره کوچک خانه یی تاریک

خواب یک باغچه گل های رنگارنگ را در پلک هایش

زنده نگه میدارد.

+نوشته شده در دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,ساعت22:5توسط بنجامین پرند | |

بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم

 در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر كن

لحظه ای چند بر این آب نظر كن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا كه دلت با دگران است

تا فراموش كنی ، چندی از این شهر سفر كن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كنی از آن كوچه گذر هم

 بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم.

+نوشته شده در دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:مهتاب شبی,ساعت21:33توسط بنجامین پرند | |

 

شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه ی لیلی نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

گفت:یا رب از چه خوارم کرده ای؟

برصلیب عشق دارم کرده ای؟

من که دل خونم تو دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو، من نیستم

گفت:ای دیوانه لیلایت منم

در رگت پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلی ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:لیلی مجنون,عشق,جام الست,ساعت23:14توسط بنجامین پرند | |

چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند

و تماشای تو زیباست اگر بگذارند

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم

عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

دل سرگشته من اینهمه بیهوده مگرد

خانه دوست همین جاست اگر بگذارند

سند عقل مشاع است اگر بگذارند

عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند

غضب آلوده نگاهم میکنید ای مردم

دل من مال شماهاست اگر بگذارند.

+نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:چشم,خانه دوست,چشم مخصوص تماشاست,ساعت22:59توسط بنجامین پرند | |

شبي پرسيدمش با بي قراري

 به غير از من کسي را دوست داري؟


دو چشمش از خجالت بر زمين دوخت

ميان گريه هايش گفت آري.

+نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت22:57توسط بنجامین پرند | |

سلام اي دختران چشم بادامي‌!
من امشب شعر چشمان شما را مي‌سرايم باز
چقدر از دست چشمان شما كام زمين تلخ است
پريشب پيش «بابا» رفته بودم من‌،
دلش خون بود
دو چشمش مثل چشمان شما شرمندة «البرز» و «كارون‌» بود
پريشب مادرم كابل
تمام گيسوانش را به دستش كند و در درياي هامون ريخت
خودش ديوانه‌آسا، سر برهنه
خويش را انداخت ميان
موج‌هاي ياغي هلمند
به كام موج‌ها فرياد مي‌زد
كجا شد دخترانم‌!
دختران چشم بادامي
سلام اي دختران چشم بادامي‌!
به هر باري كه چشمانم به چشمان شما افتاد،
با خود آرزو كردم
كه كاش‌، اي كاش من هم قطره اشكي مي‌شدم
يك روز

و مي‌غلتيدم از مژگان خونين شما بر خاك
شبي در خواب ديدم مادرم
لب يك جوي پُرخون ايستاده
مختصر مي‌خواند
دو مرغي ناگهان از آسمان آمد
و هردو بال‌هاي خويش را در جوي پُرخون شست
همين‌كه مرغ‌ها برخاست
دمادم جوي خون خشكيد
و مادر پَر درآورد و به سوي آسمان‌ها رفت
چه كس از جمع‌تان خواب مرا تعبير خواهد كرد؟
الا اي دختران چشم بادامي

+نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:دختران کابلی,ساعت22:55توسط بنجامین پرند | |

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

 من به چه دلهره از باغچه همسایه

 سیب را دزدیم

 باغبان از پی من تند دوید

 سیب را دست تو دید

 غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

 و تو رفتی و هنوز

 سالهاست که در گوش من آرام آرام

 خش خش گام تو تکرار کنان

 می دهد آزارم

 و من اندیشه کنان غرق این پندارم

 که چرا

 خانه کوچک ما سیب نداشت.

+نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:عشق,ساعت22:53توسط بنجامین پرند | |